داستان های ادگار آلن پو
متن دلخواه شما
جمعه 10 مرداد 1393 ساعت 15:6 | بازدید : 379 | نوشته ‌شده به دست fazel | ( نظرات )

گربه سیاه

ژانر : وحشت


داستانی را كه می‌خواهم به روی كاغذ بیاورم هم بس حیرت‌انگیز است و هم بسیار متداول.انتظار باور آن را ندارم.انتظار باوری كه حتی حواس خود من نیز حاضر به گواهی آن نباشد، تنها یك دیوانگی‌ست، و من دیوانه نیستم.بی‌گمان خواب هم نمی‌بینم.من فردا خواهم مرد و امروز می‌خواهم روح خود را آرامش بخشم.می‌خواهم وقایع را بدون تفسیر و چكیده بازگو كنم.وقایعی كه با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزیدم، عذاب دیدم و گامی‌به سوی نابودی برداشتم.با این همه كوشش نخواهم كرد همه چیز را بی‌پرده بیان كنم.وقایعی كه جز نفرت و بیزاری برنمی‌انگیزد.البته ممكن است به نظر پاره‌ای بیش از آن‌كه وحشت‌آور باشد، شگرف بنماید.شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهمات مرا پیش پا افتاده ارزیابی كند.ذهنیتی آرام‌تر، منطقی‌تر و بسیار ملایم‌تر از ذهنیت من.ذهنیتی كه چنین رویدادهایی را دهشتبار نیابد و آن‌را تنها ثمره یك سلسله علیت‌های معمولی و طبیعی ارزیابی كند.
از همان دوران كودكی به خاطر شخصیت فرمان‌بردار و انسان دوستم از دیگران متمایز بودم.رقت قلب بیش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقیرم كنند.شیفتگی ویژه‌ام به حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آن‌ها را داشته باشم و تقریباً تمام وقت خود را با آن‌ها بگذرانم.خوش‌ترین لحظاتم هنگامی‌بود كه به آن‌ها غذا می‌دادم یا نوازششان می‌كردم.این ویژه‌گی در شخصیت با رشد سنی فزونی می‌گرفت و زمانی كه مرد شدم نیز تنها وسیله سرگرمی‌ام شد.
برای آن‌هایی كه به سگی مهربان و باهوش دل بسته‌اند، نیازی به توضیح درباره كیفیت و میزان لذت انسان از این كار نیست.فداكاری حیوان برای جلب رضایت بر قلب كسی می‌نشیند كه فرصت كافی جهت تعمق پیرامون دوستی ناپایدار و وفای بسیار اندك انسان‌های معمولی را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسری مهربان احساس خوشبختی می‌كردم.او با درك علاقه‌ام به حیوانات خانگی برای گرد آوری بهترین آن‌ها هیچ فرصتی را از دست نمی‌داد.ما تعدادی پرنده داشتیم.یك ماهی طلایی.سگی زیبا.چندتایی خرگوش.میمونی كوچك و یك گربه.
این آخری حیوانی بسیار قوی و زیبا بود.یكدست سیاه و بسیار با هوش.اما وقتی گفت‌وگو به هوش وی كشیده می‌شد همسرم كه باطناً خرافاتی بود بیدرنگ به همان اعتقادات قدیمی‌عوام اشاره می‌كرد و می‌گفت: گربه‌های سیاه جادوگرانی هستند با ظاهر تغییر یافته.البته نه این‌كه همواره این قضیه را جدی بگیرد.و اگر من اشاره‌ای گذرا می‌كنم تنها بدین سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسید.من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به دیگر حیوانات ترجیح می‌دادم.او دوست من بود و تنها از دست من غذا می‌خورد.به هر كجای خانه می‌رفتم او نیز دنبالم بود و به سختی می‌توانستم مانع وی شوم تا دیگر در خیابان به دنبالم راه نیفتد.
دوستی ما سال‌ها به همین گونه ادامه یافت.سال‌هایی كه با گذشت‌شان اندك اندك مجموعه شخصیت و خوی من –به‌خاطر زیاده روی بی‌حد در پاره‌ای كارهای شرم آور- تغییر كرد.هر روز بیش از پیش گوشه‌گیرتر، زود رنج‌تر و نسبت به احساسات دیگران بی‌توجه‌تر می‌شدم.به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخویی كنم و خود خواهی‌های مبالغه آمیزم را به وی تحمیل كنم.حیوانات بیچاره هم طبیعتاً چنین تغییر شخصیتی را احساس می‌كردند.من نه تنها به آن‌ها اعتنایی نمی‌كردم بلكه با آن‌ها به خشونت هم رفتار می‌كردم.با این وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع می‌شد تا با او رفتار بدی داشته باشم.دیگر هیچ گونه احساس ترحمی‌نسبت به خرگوش‌ها، میمون، و حتی سگمان نداشتم و اگر از روی دوستی یا تصادفاً در مسیر حركتم قرار می‌گرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسی می‌شد –و چه شرارتی می‌تواند با شرارت ناشی از نوشیدن الكل قابل قیاس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه دیگر پیر و بنابر این كمی‌تندخو شده بود، به شخصیت بد نهاد من پی برد.
یك شب هنگامی‌كه مستِ مست از پاتوق شبانه‌ام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزدیك شدن به من پرهیز می‌كند.او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشی جزئی ایجاد كرد.به یك‌باره خشمی‌اهریمنی بر وجودم استیلا یافت و از خود بی‌خود شدم.
گویی روح انسانی از كالبدم پر كشیده بود.به سبب زیاده روی در شراب‌خواری كینه‌ای شیطانی تار و پود وجودم را انباشت.از جیب جلیقه چاقویی بیرون آورد، بازش كردم، گلوی حیوان درمانده را گرفتم و در یك آن، یكی از چشم‌هایش را از كاسه بیرون آوردم! 
من از نوشتن این بی‌رحمی‌ابلیس گونه‌ام سرخ می‌شوم، می‌سوزم و می‌لرزم! 
صبح، با از میان رفتن نشانه‌های الكل شب پیش، منطقم بازگشت.به سبب جنایتی كه مرتكب شده بودم احساس پشیمانی و نفرتی نیم بند وجودم را فرا گرفت.اما این احساس بسیار مبهم و ضعیف بود و به روحم لطمه چندانی وارد نیاورد.باز به زیاده روی در می‌گساری ادامه دادم و به زودی خاطره جنایتم در پس گیلاس‌های شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود می‌یافت و گرچه قیافه‌ای ترسناك پیدا كره بود اما به نظر می‌رسید زجر چندانی نمی‌كشد.به عادت گذشته در خانه می‌گشت اما همواره وحشت زده از نزدیك شدن به من پرهیز می‌كرد.ابتدا ته مانده احساس عاطفی‌ام از گریز آشكار موجودی كه پیش از آن، آن همه مرا دوست می‌داشت، جریحه دار می‌شد؛ اما این احساس هم به زودی جای خود را به كینه داد و ذهنیت تبهكارم در سراشیبی غیر قابل بازگشت افتاد.در چنان ذهنیتی دیگر جایی برای فلسفه وجود ندارد.من ایمان دارم تبهكاری یكی از اولین تمایلات جبری بشری است.یكی از اولین كشش‌ها یا احساساتی كه به شخصیت آدمی‌جهت می‌دهد.چه كسی از ارتكاب صد باره كار احمقانه یا رذیلانة خود در شگفت نمانده؟ كاری كه می‌دانسته نباید مرتكب شود.آیا ما علی‌رغم قوه تمیز عالی خود، باز تمایل به تجاوز به آن چه قانون نامیده می‌شود و ما نیز آن را به عنوان قانون پذیرفته‌ایم، نداریم؟ من این ذهنیت تبهكار را سبب انحراف نهایی خود می‌دانم.انحرافی كه مرا به سوی آزار و سرانجام ارتكاب جنایت نسبت به آن حیوان بی آزار كشاند.عشق به شرارت، عطش بی پایان روح است برای خود آزاری.
یك صبح، خونسرد گرهی بر گردنش زدم و از شاخه درختی آویزانش كردم.لحظه‌ای بعد اشك جان‌كاه ندامت چشمانم را پوشانده بود.او را دار زدم چون می‌دانستم پیش از آن دوستم می‌داشته.چون می‌دانستم هیچ كاری كه سبب خشم من شود انجام نداده.دارش زدم چون می‌دانستم به این ترتیب مرتكب گناه می‌شوم.گناهی نابخشودنی كه روحم را برای همیشه به رسوایی می‌كشاند.گناهی آن چنان عظیم كه حتی رحمت بی پایان خداوندی هم –اگر چنین چیزی ممكن باشد- شامل حالش نمی‌شود.
شب همان روز جنایت، به دنبال فریاد «آتش!» از خواب پریدم.پرده‌های تخت خوابم در میان زبانه‌های آتش می‌سوخت.تمام خانه می‌سوخت.بالاخره به هر ترتیب بود من، همسرم و پیشخدمت‌مان توانستیم جان سالم به در بریم.همه‌جا ویران شده بود.همه چیزم از كف رفته بود.از همان زمان، دیگر در نومیدی غلتیدم.گرچه آن‌قدر ضعیف نیستم تا در پی رابطه‌ای میان سفاكی خود با آن فاجعه باشم اما وقایع زنجیروار بعدی را هم نمی‌توان نادیده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزی، به ارزیابی ویرانی پرداختم.دیوارها به جز یكی، درهم فرو ریخته بودند.دیوار پا بر جا به خلاف آن‌های دیگر تیغه‌ای بیش نبود و حدوداً میان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت.قسمتی از این بخش عمارت در برابر آتش سوزی مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازی اخیر بود- نزدیك دیوار عده زیادی گرد آمده بودند.چندین نفر هم به دقت و با توجهی خاص گوشه و كنار را بازرسی می‌كردند.عبارات، شگفت‌آور است! عجیب است! و نظایر آن كنجكاویم را برانگیخت.نزدیك دیوار رفتم.تصویری برجسته برسطح هنوز سفید دیوار حك شده بود.تصویر غول آسای یك گربه.دقت تصویر حیرت آور بود.حیوان با رسیمانی بلند به دار آویخته شده بود.از دیدن آن هیئت شبح گونه –بی‌گمان جز شبح چیز دیگری نبود- بر جای میخكوب شدم.برای چند لحظه وحشت سرتاپایم را فرا گرفت.اما بلافاصله به كمك منطق، قضیه را برای خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادی وارد باغ شده بود.بنابراین بی شك كسی ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در همان حال پرواز میان دیوار دیگر اتاق كه در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم له شده بود.تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرمای آتش هم سبب ثبات تصویر شده بود.
هر چند بدین ترتیب به سادگی، خودم –اگر نگویم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثیر عمیقی بر ذهنیتم باقی گذاشت.مدت چند ماه شبح گربه رهایم نمی‌كرد.به نظر می‌آمد گونه‌ای احساس عاطفی به روحم بازگشته باشد.هر چند بی‌تردید احساس ندامت نبود.گاه به خاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزی نیم‌بندی بر وجودم چیره می‌شد و حتی تصمیم گرفتم به دنبال حیوانی با همان هیئت بگردم تا جانشین او كنم.
یك شب كه سرگشته و ملول در یكی از فضاحت خانه‌های همیشگی خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوی جسمی‌سیاه جلب شد.جسم روی چلیك بزرگ شراب قرار داشت.چند لحظه خیره نگاهش كردم و حیران ماندم، چون هنوز برایم قابل تشخیص نشده بود.نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم، یك گربه سیاه بود –گربه ای فربه و سیاه- درست مانند پلوتن.تنها با یك تفاوت: پلوتن حتی یك موی سفید در تمام بدن نداشت.اما این یكی روی سینه خود سفیدی نامشخص و مبهمی‌داشت.هنوز به درستی او را نوازش نكرده بودم كه از جای برخاست و خرناسی كشید و خود را بدستم مالید.گویی مفتون توجهم شده بود.پس موجودی كه مدت‌ها در جستجویش بودم یافته بودم.بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم.پولی نگرفت، گفت پیش از آن هرگز گربه را ندیده است.یك‌بار دیگر نزدیك گربه رفتم و او را نوازش كردم.به هنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من هم اجازه این كار را به او دادم.در راه، گه‌گاه خم می‌شدم و نوازشش می‌كردم.وقتی به خانه رسید، انگار به خانه خود آمده است و خیلی زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودی احساس نوعی نفرت از او در وجودم زبانه كشید و این دقیقاً خلاف امیدواریم بود.نمی‌دانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباری او حالم را دگرگون می‌كرد.نرم نرمك احساس دلزدگی و ملال به نفرتی آشكار تبدیل شد.دیگر از او همانند یك طاعونی می‌گریختم و شاید احساس شرم گونه از خاطره سفاكیم مانع می‌شد تا با او هم بدرفتاری كنم.چند هفته از آزار و بد رفتاری با وی پرهیز كردم.اما به تدریج و آرام آرام به جایی رسیدم كه نفرتی بیان نكردنی نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او هم‌چون دم طاعونی می‌گریختم.
بی‌گمان یكی از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود.زیرا درست فردای آوردنش متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید همین مساله سبب شد تا او به همسرم نزدیك‌تر شود و الفتی ناگفتنی میان آن‌ها برقرار شود.میان او همسرم با آن احساسات لطیفش كه پیش از آن سرچشمه ساده‌ترین و ناب‌ترین لذات من بود.هرچه نفرت من از گربه بیشتر می‌شد، علاقه او به من بیشتر می‌شد و با لجاجتی عجیب كه درك آن برای خواننده مشكل است قدم به قدم همراهی‌ام می‌كرد.هرگاه می‌نشستم یا زیر صندلی‌ام چمباتمه می‌زد، یا روی زانوانم می‌نشست و نوازشم می‌كرد و اگر از جای بر می‌خواستم تا قدمی‌بزنم میان پاهایم می‌لولید و گاه تقریباً سبب می‌شد سكندری بخورم.و یا با فرو بردن پنجه‌های بلند و تیز خود در لباس‌هایم خود را به سینه‌ام می‌رساند.در چنین لحظاتی آرزو می‌كردم می‌توانستم با ضربه مشتی هلاكش كنم.اما هم یاد اولین جنایت و هم باید اعتراف كنم كه وحشت بی‌اندازه از حیوان مانع این كار می‌شد.این وحشت، وحشت جسمانی نبود بازگویی این هم فراوان رنجم می‌دهد و شاید این به دلیل شرم از اعتراف باشد.آری حتی در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتی كه حیوان در من بر می‌انگیخت و نشان از خیالات واهی داشت شرم‌آور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفید روی سینه حیوان جلب كرده بود.همان لكه‌ای كه تنها تفاوت میان او بود با گربه‌ای كه كشته بودم.بدون تردید خواننده به یاد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، علی‌رغم كوشش بسیار برای واهی دانستن آن، مشخص و مشخص‌تر می‌شد.اكنون دیگر آن را آشكارا می‌دیدم و از دیدن آن برخود می‌لرزیدم.انگیزه نفرت و وحشتم و این كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همین بود.–البته اگر شهامتش را می‌داشتم- لكه تصویر كریه و شوم چوبة ‌دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنایت! چوبة عذاب و مرگ!
من دیگر بدبخت‌ترین موجود بشری بودم و سبب این بدبختی، حیوانی وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم.من، مرد تربیت شده و انسانی به تمام معنی، گرفتار بدبختی غیر قابل تحملی شده بودم! افسوس! دیگر خوشبختی برایم مفهومی‌نداشت.نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه یك لحظه تنهایم نمی‌گذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهایم می‌كرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وی را روی سینه‌ام احساس می‌كردم! فشار روحی آن چنان در تنگنایم قرار داد كه خوی محزون و ته مانده انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنها اندیشه درونی‌ام شد.با این همه، همسرم هرگز لب به شكایت نمی‌گشود و ستم‌های روز افزون مرا با شكیبایی دهشتباری تحمل می‌كرد.از شكیبایی تحمل ناپذیر وی روح سركشم گرفتار خشمی‌توفان‌زا می‌شد.
یك روز برای كاری روزمره راهی زیر زمین عمارت قدیمی، كه فقر وادارمان می‌كرد در آن زندگی كنیم، شدم.همسرم و گربه سیاه نیز همراهی‌ام كردند.هنگامی‌كه از پله‌های با شیب تند پایین می‌رفتیم، گربه به عادت همیشگی پیشاپیش و تقریباً در میان پاهای من حركت می‌كرد و در یك آن، چنان به پاهایم چسبید كه نزدیك بود با سر از پله‌ها سقوط كنم.
خشمی‌جنون آسا وجودم را فرا گرفت.ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حیوان حمله بردم.اما پیش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همین دخالت، به جنون من نیرویی اهریمنی بخشید.بازوی خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم.بی‌كمترین ناله‌ای بر زمین افتاد و در دم جان داد.بیدرنگ تصمیم گرفتم جسد را پنهان كنم.می‌دانستم سربه نیست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالی از خطر نخواهد بود.زیرا هر آن ممكن بود همسایه‌ها متوجه شوند.نقشه‌های زیادی از ذهنم گذشت.لحظه‌ای به این فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم.بعد خواستم گودالی كف زیر زمین حفر كنم.دقایقی كه گذشت تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم.یك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالایی در صندوق بسته بندی كرده و شخصی را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد.سرانجام چاره‌ای را مناسب‌تر از چاره‌های دیگر یافتم.تصمیم گرفتم او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطی درون دیوار زیر زمین مدفون كنم.
گویی زیر زمین را برای همین كار ساخته بودند.دیوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگی سفید كاری شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آن‌ها شده بود.افزون بر این در بخشی از دیوار برآمدگی مناسبی وجود داشت، شبیه بر آمدگی دودكش بخاری یا اجاق دیواری كه ظاهر دیوار آن هم شبیه سایر قسمت‌های زیر زمین بود.بی‌گمان می‌توانستم به سادگی آجرهای آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آن‌ها را به گونه نخست روی هم بچینم، بی‌آن كه كوچك‌ترین احتمالی برای كشف جسد وجود داشته باشد.آری در محاسبه‌ام اشتباه نكرده بودم.به كمك میله‌ای آهنین آجرها را به راحتی یكی پس از دیگری بیرون كشیدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم دوباره آن‌ها را در جای اول خود چیدم.مدتی زحمت كشیدم تا توانستم گچی درست با همان رنگ سابق تهیه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم.نتیجه كار بسیار رضایت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد.جای كوچك‌ترین دست‌خوردگی به چشم نمی‌خورد.با وسواس فراوان پای كار و گوشه و كنار زیر زمین را تمیز كردم و نگاهی پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم.دست كم برای یك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بیدرنگ به جستجوی حیوانی كه سبب آن بدبختی بزرگ شده بود پرداختم.دیگر تصمیم گرفته بودم او را هم بكشم.اگر همان لحظه به چنگم می‌افتاد سرنوشتش روشن بود.اما گویی حیوان حیله‌گر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالی پیش رویم آفتابی نشود.نبود آن موجود نفرت‌انگیز، آرامشی ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولین شبی بود كه آسوده خیال به صبح رساندم.آری من با وجود سنگینی بار جنایت در دوشم، آسوده خفتم.دومین و سومین روز هم سپری شد بی‌آن كه از جلاد خبری شود.دیگر مانند انسانی آزاد نفس می‌كشیدم و اهریمن وحشت آفرین برای همیشه خانه را ترك گفته بود! و من دیگر هرگز او را نمی‌دیدم.از احساس خوش‌بختی در پوست نمی‌گنجیدم و جنایت هولناك نرم نرمك به دست فراموشی سپرده می‌شد.مراستم تحقیقات اولیه به سادگی و به گونه‌ای كاملاً رضایت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد.من با اطمینان از نتیجة روشن كاوش، به زندگی سعادت بار آینده‌ام می‌اندیشیدم.
روز چهارم، گروهی مامور بی‌ آن‌كه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند.اما من با اطمینان كامل به پنهان‌گاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبری نبود.به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آن‌ها را همراهی كردم.هر جای مظنون را كاویدند و هیچ گوشه‌ای را نادیده نگذاشتند.سرانجام برای سومین یا چهارمین بار وارد زیر زمین شدند.كوچكترین ترسی به خود راه ندادم.قلبم با آرامش طبیعی كار می‌كرد.در تمام مدت، دست به سینه، آسوده خاطر، درازا و پهنای زیر زمین را می‌پیمودم.ماموران خشنود از جستجوی دقیق بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند.دیگر یارای سركوبی شادمانی خود را نداشتم.دست كم باید جمله‌ای به نشانه پیروزی و این‌كه آن‌ها را از بیگناهی خود مطمئن سازم بر زبان می‌راندم.وقتی خواستند از پله‌ها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آن‌ها كردم: 
- آقایان! خوشحالم از این كه سوةظن شما برطرف شده.برای همه شما آرزوی سلامتی می‌كنم.امیدوارم از این پس رفتارتان كمی‌مودبانه‌تر باشد.آقایان! در ضمن لازم است یادآوری كنم كه این خانه بسیار خوب ساخته شده...
دیوانه‌وار و گستاخانه صحبت می‌كردم.بی‌آن كه به درستی دریابم چه می‌كنم:
- ...به جرات می‌توانم بگویم قابل ستایش است.به ویژه دیوارها...دارید می‌روید، آقایان؟ این دیوارها عجیب محكم ساخته شده‌اند.
و در آن لحظه، با گستاخی خشم آلوده‌ای انتهای عصای خود را درست به همان قسمتی كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبیدم.آه خداوند مرا از چنگال اهریمن حفظ كند.هنوز بازتاب ضربه عصا به درستی سكوت را نشكسته بود كه صدایی از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست ناله‌ای گنگ و بریده بریده بود؛ همانند هق‌هق كودكی، و آن‌گاه آرام آرام بلند و پرطنین و غیر انسانی شد – زوزه‌وار.فریادی نیم نفرت نیمی‌پیروزی- صدایی كه تنها از جهنم بر می‌خیزد.صدای موحشی كه هم، دوزخیان زیر شكنجه سر می‌دهند و هم اهریمنان شاد از عذاب جاویدان.بیان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانی‌ست.داشتم بیهوش می‌شدم.كوشیدم با تكیه بر دیوار روی پا بایستم.ماموران بهت زده و هراسان برای یك لحظه بی‌حركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادینشان به دیوار حمله برد.تمام قسمت باز سازی شده، یك‌باره فرو ریخت و جسد بدهیبت آشكار شد.سر از میان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حیوان خبیث با تنها چشم شرربار خود روی جسد چمباتمه زده بود.حیوان حیله‌گری كه مرا به جنایت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند.من آن هیولا را نیز درون دیوار مدفون كرده بودم.

قلب رازگو

ژانر: وحشت

 

نوشته: ادگار آلن پو 
برگردان: سعید باستانی

 

بله درست است. بسیار، بسیار و شدیدًا‌، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر می‌کنید دیوانه‌ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بلکه تیزتر کرده بود، از همه بیشتر حس شنوایی‌ام را. همه‌ی صداهای زمینی و آسمانی را می‌شنیدم. صداهای بسیار از دوزخ می‌شنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی می‌توانم داستان را برایتان بازگویم.

ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه‌اش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می‌کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده‌ی نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می‌افتاد، خون در رگم منجمد می‌شد؛ این بود که رفته‌رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم.

نکته همین‌جاست. شما گمان می‌کنید من دیوانه‌ام. دیوانگان نادانند. حال باید مرا می‌دیدید. باید می‌دیدید که با چه درایت و احتیاط و دور‌اندیشی و تزویر‌ی دست به کار شدم! هفته‌ی پیش از کشتن‌‌ از هر وقت دیگری با پیر‌مرد مهربان‌تر بودم. هر شب، حوالی نیمه شب، کلون در اتاقش را برمی‌داشتم و در را باز می‌کردم، بسیار آرام! آن‌گاه، وقتی که در درست به اندازه‌‌ای که سرم را به درون ببرم باز می‌شد، فانوسی چنان استتار شده که کمترین نوری از آن نمی‌تراوید. سپس سرم را به درون می‌بردم. قطعاً می‌خندیدید اگر می‌دیدید که چه مکارانه این کار را می‌‌کرد‌‌‌‌‌‌م. آهسته سرم را تو می‌بردم، بسیار آهسته مبادا خواب پیر‌مرد را بر‌هم بزنم.
یک ساعت طول می‌کشید تا تمام سر خود را از لای درز آن‌قدر جلو برم که بتوانم او را در آن حال که در بستر خفته بود ببینم.

بفرمایید! آیا دیوانه می‌توانست این‌قدر عاقل باشد؟
آن‌گاه، وقتی که تمام سرم داخل اتاق شده بود، پرده‌ی فانوس را با احتیاط پس می‌زدم. با احتیاط تمام ـ بسیار با احتیاط، چون پوشش فانوس جیرجیر می‌کرد ـ پوشش را همین قدر پس می‌زدم که فقط باریکه‌ی ضعیفی از نور روی چشم کرکس بیفتد. و این کار را هفت شب طولانی تکرار کردم. هر شب حوالی نیمه شب، اما آن چشم را همیشه بسته می‌یافتم. این بود که امکان نمی‌یافتم کار را تمام کنم؛ زیرا پیر‌مرد نبود که مرا بر‌می‌آشفت، بلکه چشم شیطانی‌اش بود. و هر روز صبح، در سپیده‌دم، بی‌پروا به اتاق‌اش می‌‌رفتم، بی‌واهمه با او حرف می‌زدم، با صدای گرم و دوستانه‌ای به نام صدایش می‌زدم و از او می‌پرسیدم که شب را چگونه به‌سر آورده است. و بدین ترتیب می‌بینید که پیر‌مرد برای آن ‌که پی برد که هر شب، درست در نیمه‌شب هنگامی‌که او در خواب بود من به او سر می‌زدم به بصیرتی بس عمیق نیاز داشت.

شب هشتم بیش از شب‌های پیش هنگام باز کردن در احتیاط کردم. آن شب دست من از عقربه‌ی دقیقه‌شمار ساعت کند‌تر جلو می‌رفت. پیش از آن شب، دامنه‌ی قدرت و فراست خود را تا این حد درک نکرده بودم. به زحمت می‌توانستم احساس پیروزی خود را مهار کنم. شگفتا که من آن‌جا باشم، در را اندک‌اندک بگشایم و او حتا به خواب هم کردار و پندار نهان مرا نبیند. از این پوزخندی زدم؛ چه بسا صدای مرا شنید، چون ناگهان در بستر جنبید، تو گویی در خواب حیرت کرده است. شاید فکر کنید که من پس رفتم، اما خیر. اتاق پیرمرد از ظلمت ضخیمی ‌مثل قیر سیاه بود، زیرا کرکره‌ها را از ترس دزد محکم بسته بود، و بدین ترتیب می‌دانستم که او نمی‌تواند درز در را ببیند و من در را همچنان به آرامی ‌یواش‌یواش می‌گشودم.
سرم داخل اتاق بود و نزدیک بود پرده از روی فانوس کنار زنم، که انگشتم روی چفت فلزی فانوس لغزید و پیرمرد از جا پرید و فریاد زد: «کیست؟»
من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یک ساعت تمام کم‌ترین حرکتی نکردم و در طول این مدت صدای پس افتادن او را به روی رختخواب نشنیدم. هنوز نیم‌خیز در بستر نشسته بود و گوش می‌داد، همان‌گونه که من شب از پس شب، به اشباحی که درون دیوار ساعت مرگ کسی را انتظار می‌کشند گوش داده‌ام.

حال ناله ضعیفی شنیدم و دانستم که آن، ناله‌ی دهشتی مرگ‌زاست. ناله‌ی درد و اندوه نبود؛ خیر، خیر، صوت ضعیف و خفه‌ای بود که از ژرفنا‌ی روح آدمی‌ به هنگام خوفی مهیب برون می‌آید. من آن صوت را خوب می‌شناختم. شب‌های بسیار درست در نیمه شب، در آن هنگامی‌که تمام جهان به خواب رفته ‌است، آن صوت از سینه من بالا آمده و با پژواک ترسناکش به هول و هراس من دامن زده است.
آری من آن صوت را خوب می‌شناختم. می‌دانستم پیرمرد چه می‌کشد، و دلم برایش می‌سوخت، هرچند که در دل پوزخند می‌زدم.
می‌دانستم که او از همان نخستین لحظه‌ی شنیدن آن صدای ضعیف همان وقت که در رختخواب تکان خورده بود، کوشیده است ترس خود را بی‌مورد بداند اما نتوانسته بود. یک‌ریز در دل تکرار کرده بود: «چیزی نیست جز صدای باد در دود‌کش، یا موشی است که در کف اتاق خزیده است» آری کوشیده بود با این تخیلات خود را دل‌گرم کند. افسوس که به عبث، تماماً به عبث؛ زیرا عفریت مرگ با سایه‌ی سیاهش از پیش به او نزدیک شده و آن شکار را در برگرفته بود و تأثیر ماتم‌زای آن سایه‌ی ناپیدا سبب شده بود که او، هرچند نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید، حضور مرا در اتاق حس کند.

پس از آن که بسیار صبورانه مدتی دراز منتظر ماندم و صدای دراز کشیدن او را به روی تختخواب نشنیدم، بر آن شدم که شکافی کوچک، بسیار کوچک، در پوشش فانوس باز کنم. بدین ترتیب بازش کردم؛ نمی‌توانید تصور کنید که تا چه حد بی سرو صدا و آهسته، تا آن‌‌جا که سرانجام باریکه‌ی بی‌رمقی از نور، مانند تک‌رشته‌ای از تار عنکبوت از شکاف فانوس شلیک شد و درست به روی چشم کرکسی افتاد.
باز بود. باز، تماماً باز. و من همچنان‌که به آن زل زده بودم سخت برآشفته شدم. با وضوح کامل می‌دیدمش: آبی مات با پرده‌ی بسیار نازک نفرت‌انگیزی به روی آن که مغز استخوانم را منجمد می‌کرد. اما از چهره یا بدن پیرمرد چیز دیگری نمی‌دیدم زیرا گویی از روی غریزه خط نور را درست به روی آن نقطه‌ی لعنتی انداخته بودم.

آیا پیش‌تر به شما نگفته بودم که آنچه شما دیوانگی می‌پندارید چیزی نیست جز تیز شدن بیش از حد حواس؟
حال می‌گویم که در آن دم صدای کوتاه و خفه‌ی سریعی به گوشم رسید، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. آن صدا را هم خوب می‌شناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. آن صدا بر غیظ من افزود، همان‌گونه که آوای طبل بر تهور سرباز می‌افزاید.
با این حال خویشتن‌داری کردم و جم نخوردم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. فانوس را کم‌ترین تکانی نمی‌دادم. کوشیدم خط نور را روی آن چشم ثابت نگاه دارم. از سوی دیگر صدای گریه‌ی آن قلب دمادم شدت می‌گرفت. لحظه به لحظه تندتر و تندتر و بلندتر و بلندتر می‌شد. وحشت پیرمرد قطعاً از حد بیرون بود.
لابد به یاد دارید که پیشتر به شما گفته بودم که من عصبی هستم. به راستی نیز من سخت عصبی هستم.

اکنون در دل شب در سکوت خوفناک آن خانه‌ی قدیمی، ‌آن صدای غریب دهشت بی‌لجامی ‌در من بر‌انگیخته بود. با این حال باز هم چند دقیقه خویشتن‌داری کردم و از جا نجنبیدم. اما صدای تپش قلب هم‌چنان بلندتر و بلندتر می‌شد. فکر کردم آن قلب هر آن ممکن است بترکد. و حال، اضطراب دیگری بر من چیره شد: چه بسا همسایه‌ها آن صدا را بشوند.

اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس برکشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یک ‌بار جیغ کشید، فقط یک بار. در چشم به هم زدنی او را به روی کف اتاق کشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه از این‌که این قسمت از کار را تمام کرده بودم شاد‌مانه لبخند زدم. اما تا دقایقی بسیار آن قلب هم‌چنان با صدای خفه‌ای می‌تپید. از این بابت نگران نبودم. این صدا نمی‌توانست به آن سوی دیوار نفوذ کند. سرانجام قلب از تپش باز‌ماند. پیرمرد مرده بود.
تختخواب را کنار زدم و جسم را وارسی کردم. آری، سنگ شده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه همان‌جا نگاه داشتم. ضربانی در میان نبود. پیرمرد چون سنگ مرده بود. دیگر چشمش نمی‌توانست مرا بیازارد.

اگر هنوز هم می‌پندارید که من دیوانه هستم، پس از این که برایتان شرح دهم که با چه محکم‌کاری و احتیاطی جسد را پنهان کردم، دیگر چنین پنداری نخواهید کرد. شب به سرعت می‌گذشت و من به سرعت اما خاموش دست به کار شدم. ابتدا جسد را قطعه قطعه کردم. سرش را و دست‌ها و پا‌هایش را بریدم.
آن‌گاه سه تخته از چو‌ب‌های کف اتاق را برداشتم و قطعات جسد را زیر تیر و تخته‌ها جا دادم. سپس تخته‌چوب‌ها را چنان زیرکانه و مکارانه سر جایشان گذاشتم که چشم هیچ آدمی‌، حتا چشم او، نمی‌توانست چیز ناجوری ببیند. چیزی برای شستن در میان نبود، نه لکه‌ای و نه خونی، مطلقاً هیچ چیز. احتیاط لازم را به خرج داده بودم. وان حمام ترتیب همه چیز را داده بود، توجه می‌فرمایید!

کارم را که تمام کردم ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مانند نیمه‌شب تاریک. در همان دم که زنگ ما ساعت چهار صبح را اعلام کرد، کسی به در ورودی خانه کوفت. سبکبال از پله‌ها پایین رفتم تا در را باز کنم. دیگر از چه بترسم؟

سه مرد وارد خانه شدند و با ادب تمام گفتند که پلیس‌اند. یکی از همسایه‌ها در دل شب صدای جیغی شنیده بود. اکنون بیم آن می‌رفت که جنایتی رخ داده باشد. گزارش به کلانتری رسیده بود و آنان، یعنی پلیس‌ها، مأمور شده بودند که خانه را تفتیش کنند.
من لبخند زدم، می‌بایست از چه بترسم؟ گفتم که آن جیغ را خودم در خواب کشیده بودم. آن‌گاه به گفته‌ام افزودم که پیرمرد در سفر به سر می‌برد. مفتش‌ها را به همه جای خانه بردم. دست آخر آن‌ها را به اتاق پیرمرد بردم. طلا و جواهرش را نشان‌شان دادم. از فرط اطمینان صندلی به درون اتاق آوردم و از آن‌ها خواستم که خستگی در کنند و در همان حال خودم از فرط بی پروایی و مستی پیروزی، صندلی‌ام را درست روی همان نقطه‌ای گذاشتم که زیر آن تکه‌پاره‌های جسد پیرمرد نهفته بود.

پلیس‌ها ابراز رضایت کردند. رفتار من متقاعدشان ساخته بود. راحت و آسوده بودم. نشستند از امور عادی و روزمره حرف زدند و من با خوشرویی به آن‌ها پاسخ دادم. اما دیری نپایید که حس کردم رنگم پریده است و دلم می‌خواست آن‌ها هرچه زودتر بروند. سرم درد می‌کرد و انگار گوش‌هایم سوت می‌کشید. اما آن‌ها هم‌چنان نشسته بودند و گپ می‌زدند. سوت توی گوش‌هایم را اکنون با وضوح بیشتری می‌شنیدم. صدا هم‌چنان ادامه یافت و دم به دم واضح‌تر شد. آزادانه و بیشتر حرف زدم بلکه خود را از شر این احساس برهانم. اما صدا ادامه یافت و مشخص‌تر شد، عاقبت دریافتم که صدا از درون گوشم نیست.

شک ندارم که در آن دم مانند گچ سفید شده بودم، اما روان‌تر از پیش و با صدایی بلند‌تر حرف می‌زدم. با این حال صدا شدت گرفت. از دستم چه بر می‌آمد. صدا کوتاه و سریع بود، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. نفسم بر نمی‌آمد با این حال پاسبان‌ها آن صدا را نمی‌شنیدند. تندتر و محکم‌تر حرف زدم، اما صدا مستمراً افزایش یافت. چرا نمی‌رفتند؟ با گام‌های سنگین روی کف اتاق گام زدم، چنان‌که گویی مشاهدات پلیس‌ها بر سر غیظم آورده است. اما صدا مستمراً افزون شد. خداوندا! از دستم چه کار بر‌می‌‌آمد.

دهانم کف کرد!‍ ناسزا گفتم و نعره کشیدم! صندلی‌ام را تکان دادم و بر تخته چوپ‌های کف اتاق کشیدم، اما آن صدا از همه‌ی صداهای دیگر بلندتر و بلندتر شد، با این همه آن سه مرد لبخند زنان و با خرسندی تمام هم‌چنان گپ می‌زدند. آیا ممکن بود که آن صدا را نشنوند؟ خیر، خیر حتما می‌شنیدند! شک کرده بودند! آن‌ها فقط وحشت مرا به باد ریشخند گرفته بودند! اما هرچیز دیگری بهتر از این عذاب می‌بود. هرچیز دیگری قابل تحمل‌تر از این تمسخر می‌بود .دیگر آن لبخندهای‌ ریاکارانه را بر‌نمی‌تافتم. احساس می‌کردم که یا باید فریاد بکشم و یا بمیرم.
و اینک...
فریاد برآوردم: « ناکس‌ها! تزویر بس است، من خود اعتراف می‌کنم، این تخته‌ها را بشکافید. این‌جا! این‌جا! این تپش قلب نفرت‌انگیز اوست!»​




:: برچسب‌ها: داستان های ادگار آلن پو ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین عناوین مطالب